دریـا، بـدون ِ تو منـو نمیـخواد/ نمیـخواد، پا رو ماسه ها بـذارم
بـارون تو قلـب جنگـلا گرفته / هـوا گرفتـه، غصـمو کجـا بـذارم...
درگیـره ایـن آهنگـم عجیــــب.
وقتـی یک سـال از زنـدگی دانشجـوئی ات اینجـوری بگـذرد که سه روز از هفته را در تهـران کنـار خـانواده ات بگـذرانی و چهـار روز دیگـرش را شمـال در خانه ی مجـردی ات کنـار دوستـانت، مجبـوری که در هفـته دو نیم روز را درجـاده سـر کنـی. با اتوبوس هایـی که در آن جای مشخصـی داری و راننـده ها و شوفـرهایی که دیگر میشنـاسندت و موزیک هایی که چهـار ساعت پیـاپی پلـی میشـوند و تو در جاده ی پرپیـچ و پر خاطـره ی هـراز کیـف میکنی. گـاهی وقت ها از ته دل آرزو میکـردم جـاده کـش بیـایـد و این آرامش را از من نگیـرد. خب خیـلی طبیـعی است که دلـم حتـی برای نشستـن در اتوبوس و جاده ی شمـال لک بـزند. مخصـوصا با شنیـدن ایـن موزیـک رستاک...