رویای آشنـا

چند روزی میشود که فکر تغییـر رشته مثـل خـوره به جانـم افتاده! 
البته علاقـه ی جدیـدی نیست، کوچکتر که بودم هم به ترجمه علاقه داشتم. حتـی یادم میاید که دوران دبیرستان که کارهایم سبک تر بود یکی از کتاب داستان های انگلیسیم را به فارسی روان ترجمه کردم . خیلی هم کار لذت بخشی بود برایم. نمیدانم چرا این علاقه را ندیده گرفتم و وقتی خاله هـزار بار گفت کنکور زبان و هنـر هم بده، گوشم بدهکـار نبـود و بیخیالی طی میکردم. حتی اگر این فکر قدیمی چنـد ماه زودتر خودش را نشان میداد، قیـد حسـابداری و کنکـور و همه چیـز را میـزدم و کنکـور زبـان میدادم. اما چه کنم که همیشه یک پای قضیـه می لنگـد!
  • نــرگــسツ

با خبـر باش که پاییــز امـد🍁🍂☁

انگـار چشمـام یهو باز شد! کامـلا یهو. نگـاه کـردم دیـدم بیشتـر از چیـزی که تا الان فکـرش را میکـردم خـراب کـردم! 22 سالـگی همینجـوری دارد میـگذرد و من هیچ فـرقی با پارسـالم نکـردم. منظـورم پیشـرفت است. به هیچ کـدام از هدف هـایی که انتظـار داشتـم در 22 سالگی بهشـان رسیـده باشـم نرسیـدم. 

شغـل دارم، امـا شغـلی نیـست که فکـرش را میکـردم. آن امنیت و آرامـش را نمیـدهد. درسـم تمـام شد امـا اصـلا فـارغ التحصیـلی دلچسبـی نبـود. به هـزار جـور کمیسـیون و استـرس و بیچـارگی. تازه هنـوز هم نتیجـه نهایـی اش معـلوم نیسـت. 

پنجشنـبه دیگـر کامـلا عزمم را جـزم کـردم برای جمـع و جور کـردن ایـن وضعیـت درهم بـرهم. امـروز بایـد بروم دنبـال دانشگـاه ببینـم شـرایط ثبت نامـشان چیسـت. بعد هم فـاطمه را ببینـم. بعـدش باشگـاه ثبت نـام میکنـم. باید به این زنـدگی هدف داد. بایـد شـروع کـرد به درسـت کردنـش. باید روی پای خودم بایستـم. بایـد نشـان دهـم من هنـوز هم همـان دختـر شجـاع و مستـقلی هستـم که از شانـزده سالگـی خیـلی سختـی ها و بی معرفتـی ها دید و قلبـش برای اولین بار ترک خورد. همان دختـری که تصمیم گرفت در هجده سالگـی تنها زنـدگی کنـد و سـرکار بـرود و کنتـرل زندگی اش را در دست خودش بگیـرد. همانی که از دبستـان تنها همه جا میرفت و جای نگـرانی برای کسـی نمیگذاشت.

احسـاس ضعف میکنـم. به جـای اینکه این اتفاقات اخیـر قـوی ترم کنـد و باعث شـود بیشتـر حواسـم را جمع کنم، آنقدر خسته ام کرده بود که همه چیـز را ول کـردم و سـرم را در لاک خودم فـرو کردم و بدون اینکه کاری به دنیـای اطـرافم و ادم هایـش داشته باشم برای خودم روزها را میگذراندم.

الان اما دارم سعـی میکنـم انرژی های خوب را بگیـرم و نگذارم هدر شـوند. از پاییـز همیـشه کـلی انرژی میگیـرم. غمش را بی نهایت دوست دارم. اولین روز هفته و اولین روز ماه و اولین روز فصل مورد علاقه ام، بهتـرین انگیـزه و نشـانه است برای اینکه از این همه کرختـی و روزمـرگی بیـرون بیـایم. باید سـلام کـرد و شـروع دوباره...

به امیـد خدا... :)

  • نــرگــسツ

خوشه پروین

سبز خواهم شد، می دانم...

㋡✖
مـن...!

مـرا که می شنـاسی؟! خـودمم...

کسـی شبیه هیچکـس!

کمـی لا به لای نوشتـه هایــم بگـردی پیـدایم میکنـی...

مهـربان،صبـور،کمـی هم بهـانه گیـر...

اگـر نوشته هایـم را بیـابی،من هـم همـان حـوالی ام...!㋡
Designed By Erfan Powered by Bayan