همیشه خیالم راحت بود و در تهِ قلبم این ایمان را داشتم که در هر جمعی هر اتفاقی هم بیوفتد، همانطور که من هرگز اجازه ی کوچک ترین حرف زدنی را پشت سرش نمی دهم، و کسی حق ندارد در غیاب او و حضور من پشت سر رفیقم چیزی بگوید، او هم همینطور مثل کوه پشتم است و من هیچ جا تنها نیستم، حتی اگر خودم نباشم! رفیق عزیزی هست که به احدی اجازه نمی دهد پشت سر من داستان ببافد.
امروز که به این موضوع فکر میکردم، از تصور اینکه دیگر چنین کسی در زندگی ام نیست، بدنم لرزید! از فکر اینکه همان آدم با نفر سومی پشت سر من چه ها که نگفتند قلبم خورد شد! از فکر اینکه دیگر باید پشت سرم هم چشم داشته باشم و تمام حواسم جمع باشد که از آدم ها ضربه ی سنگین دیگری نخورم، که حتی کسی نیست که در غیابم یک حمایت کوچک و ساده از من بکند، احساس تنهایی سراسر وجودم را گرفت و دلم به حال خودم خیلی سوخت...