شترهای لاما

تمام شترهای لاما باید جمع شوند، همه به صورت یکپارچه و هماهنگ در این شانس من تف کنند!

  • نــرگــسツ

در یک غروب زمستان،مشغول خیال پردازی بودم که گره ی انگشتانم از دستهایم باز شد و گم شدم!

من... منِ واقعی، یک جایی در گذشته جا مانده ام.گیر کرده ام. در روزهای ۲۳ سالگی ام. در کنج یک کافه در میرداماد.کنار آدم هایی که هیچ کدامشان را ندارم. در یک غروب اوایل زمستان. 

 

چیزهای زیادی آنجا جا مانده، اما مهم ترینش "من" هستم! انگار که بعد از آن روزها من دیگر هیچ جا نبودم. همان جا پشت میز کنار پنجره نشسته ام، قهوه ام رو به رویم است، سیگار مارلبوروی فلیور کد در دستانم می سوزد، موزیک های سهند پخش می شود، کاپیتان با همسرش شوخی می کند و "من" از پنجره به بیرون خیره شده ام... و رفتن خودم را تماشا می کنم. 

 

همراه با "من" تمام احساسات و حال و هوای جوانی ام آنجا جا مانده. بعد از آن احساس خستگی همیشه همراهم است. احساس بلاتکلیفی. احساس کافی نبودن و نصفه بودن. احساس چیزی نشدن. احساس کلافگی. احساس پوچی و بی خاصیتی. احساس زوال. احساس پیری...

 

شاید "من" هنوز هم امید دارد! به اینکه برگردم و خودم را پیدا کنم. دستانم را بفشارم.خودم را در آغوش بگیرم.لبخند بزنم.در چشم های خودم زل بزنم و بگویم: دلم برایت خیلی تنگ شده بود :) 

 

زندگی... من تو را در همان روزها لاجرعه نوشیدم...

 

  • نــرگــسツ

خوشه پروین

سبز خواهم شد، می دانم...

㋡✖
مـن...!

مـرا که می شنـاسی؟! خـودمم...

کسـی شبیه هیچکـس!

کمـی لا به لای نوشتـه هایــم بگـردی پیـدایم میکنـی...

مهـربان،صبـور،کمـی هم بهـانه گیـر...

اگـر نوشته هایـم را بیـابی،من هـم همـان حـوالی ام...!㋡
Designed By Erfan Powered by Bayan