بوی ِ یاس و شب و خونه، تو رو یادِ من میاره

یادم می افتد خانه ای با اتاق خواب بزرگ و دلباز، پنجره ای سراسری که روزها اتاقم را پر نور و روشن می کرد و شب ها ماه را مهمان اتاق.

با بالکنی بزرگ که عصر ها پر بود از عطر یاس ِ توی حیاط. و من، که کودک بودم... رها از تمام دغدغه ها و غصه های احتمالی... 
و حالا که با بوی یاس به یاد آن روزهایم.

و قمیشی می خواند:
هم از پنجره خنده ی شادی و هم از حنجره آهِ بی جون گذشت...
بله!میگذرد. و چون می گذرد غمی نیست...

 

  • نــرگــسツ

آدمیزاد از فردای خودش بی خبر است!

ابتدای سال تقویم جیبی خیلی زیبایی با جلد پارچه ای صدفی و گل های آبی که نیلوفر سال 97 برایم خریده بود و من به جز نوشتن چند خط خیلی کوتاه خاطره در صفحاتش چیز دیگری ننوشته بودم را پیدا کردم. تصمیم گرفتم حالا که بقیه ی برگ هایش سفید است به عنوان لیست کارهای روزانه شرکت ازش استفاده کنم.

امروز صبح. پشت میزم در شرکت نشسته ام. انرژی بالایی دارم. از اتفاقات خوب و مصالحه ی دیشب با میلاد حالم خوب است. بعد از مشاجره رفتیم بلوار کشاورز و بعدش برای افطار کافه ی خانه گُدار. به راحتی با صحبت کردن سعی می کنیم مشکلات بینمان را حل کنیم و رابطه مان را سالم و قشنگ نگه داریم. از این اتفاق حال خوبی دارم.

دفترچه را باز می کنم تا به امور جاری امروزم چند مورد اضافه کنم که تا آخر وقت امروز تیک بخورند و انجام شوند. احساس می کنم صفحه ی بعد نوشته ای وجود دارد. ورق می زنم، 18 اردیبهشت. نوشته ام : "رفتم انقلاب پیاده شدم. رفتم سر 16 آذر، رفتم بالا جلوی سینما، پارک لاله، دفتر، کافه 13، چهارراه، خونه." 

لبخند تلخ و شیرینی روی لب هایم می نشیند. دقیقا سه سال قبل! 18 اردیبهشت غمگین ترین و خسته ترین قلب دنیا را در بدنم نگه داشته بودم و او بود که مرا می کشاند به این طرف و آن طرف. دقیقا سه سال قبل پر از دلتنگی و غصه و علامت سوال در خیابان های ولیعصر راه می رفتم، در کافه های پر خاطره ام قهوه می نوشیدم، سعی می کردم اینطوری خودم را آرام کنم و با غم هایم رو به رو شوم. فکر می کردم دیگر نمی توانم کسی را قلبا دوست بدارم، دیگر پیش نمی آید قلبم برای کسی کمی تند تر بزند، پیش نمی آید کسی دوستم داشته باشد و مرا خوشحال کند. 

اما حالا دقیقا سه سال بعد از آن شب، 18 اردیبهشت 1400، بدون اینکه آن شب را به خاطر بیاورم با کسی که با عقل و قلبم دوستش دارم، در بلوار کشاورز، خیابان ها و پس کوچه های ولیعصر را قدم می زنم. سیگار می کشیم و می خندیم. مجبورش می کنم از شاخه ی بالای درخت که دستمان به آن نمی رسد برایم توتی را بچیند که چشمک می زند و احساس میکنم اگر آن را نخورم روی دلم می ماند! در کافه هایش غذا می خوریم و از هوای اردیبهشت لذت می بریم. 

شاید سبک و شدت علاقه ها با هم متفاوت باشد، اما چیزی از ارزش آن کم نمی کند.

مگر یک تفاوت. آنهم اینکه چیزی در قلب من ته نشین شده است. چیزی که آن روزها نبود... اعتمادی شکسته و خدشه دار شده دارم که سعی می کنم ترمیمش کنم، چیزی که آن روزها بکر و ناب بود...

فکر میکنم، سه سال بعد دقیقا 18 اردیبهشت 1403 کجا هستم؟!

  • نــرگــسツ

کیفیت

این روزها موضوعی که شدیدا ذهنم را درگیر کرده کیفیت است! بله، کیفیت.

کیفیت زندگی. کیفیت روزهایی که به اسم جوانی می گذرانی شان. کیفیت آدم هایی که در زندگی ام حضور دارند.

نظر و اعتقاد همیشگی ام این بود که کیفیت ارجحیت تام دارد به کمیت.

اما حالا احساس میکنم هیچ کدام را ندارم.

  • نــرگــسツ

خوشه پروین

سبز خواهم شد، می دانم...

㋡✖
مـن...!

مـرا که می شنـاسی؟! خـودمم...

کسـی شبیه هیچکـس!

کمـی لا به لای نوشتـه هایــم بگـردی پیـدایم میکنـی...

مهـربان،صبـور،کمـی هم بهـانه گیـر...

اگـر نوشته هایـم را بیـابی،من هـم همـان حـوالی ام...!㋡
Designed By Erfan Powered by Bayan