پری کوچک غمگین

من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه
از یک بوسه به دنیا خواهد آمد...

 

+ این پست ثابت است.

  • نــرگــسツ

کارگردانی یک اتفاق کهنه

امشب،من صحنه سازی کردم.صحنه سازی از یک تصور قدیمی.صحنه سازی از چیزی که سال ها در پس ذهنم گمان داشتم اتفاق می افتد.از دور رو به لوکیشن مورد نظر نشستم.شخصیت ها را در ذهنم ساختم،حتی با لباس و شرایط تقریبا کامل.دیالوگ ها را مرور کردم. صدا...دوربین...حرکت...!

اتفاق افتاد.وقتی در سرت اتفاق بیفتد،شاید انتظار اتفاق افتادنش در واقعیت از جانت دور شود.از پسِ ذهنت برود.آزادت کند و اجازه دهد ذهنت را پس بگیری،با گفتن دیالوگ ها دلت را سبک کنی، و بلاخره رها شوی.

البته همانطور که گفتم "شاید"...

  • نــرگــسツ

لطفا بیا کمی هم در دنیای من زندگی کنیم

همه ی عمر در رویا زندگی کردم. شاید هم سعی کردم رویاهایم را زندگی کنم.خب در نهایت فرق خاصی هم ندارد. چیزی که مهم است این است که واقعیت ها را پس زدم.نادیده گرفتم.نشانه ها را رد کردم.چیزی در دنیای خودم،در سرم می ساختم و همان را زندگی می کردم. بی آنکه متوجه اش باشم.بی آنکه ارادی باشد. حالا دقیق یادم نمی آید که چه وقت بود،اما وقتی برای اولین بار به خودم آمدم و دیدم چقدر فاصله است بین منی که خیال می کنم هستم و منی که واقعا هست، انگار چیزی سنگین تر از پتک بر فرق سرم کوبیده شد! گیج بودم، گنگ بودم، نمیدانستم الان کدام حس درست است. اما حالا هرچه به جلوتر می روم می بینم همه ی چیزهایی که در زندگی ام دارم فرسنگ ها از چیزی که در خیالم زندگی اش می کردم فاصله دارد.

  • نــرگــسツ

شترهای لاما

تمام شترهای لاما باید جمع شوند، همه به صورت یکپارچه و هماهنگ در این شانس من تف کنند!

  • نــرگــسツ

در یک غروب زمستان،مشغول خیال پردازی بودم که گره ی انگشتانم از دستهایم باز شد و گم شدم!

من... منِ واقعی، یک جایی در گذشته جا مانده ام.گیر کرده ام. در روزهای ۲۳ سالگی ام. در کنج یک کافه در میرداماد.کنار آدم هایی که هیچ کدامشان را ندارم. در یک غروب اوایل زمستان. 

 

چیزهای زیادی آنجا جا مانده، اما مهم ترینش "من" هستم! انگار که بعد از آن روزها من دیگر هیچ جا نبودم. همان جا پشت میز کنار پنجره نشسته ام، قهوه ام رو به رویم است، سیگار مارلبوروی فلیور کد در دستانم می سوزد، موزیک های سهند پخش می شود، کاپیتان با همسرش شوخی می کند و "من" از پنجره به بیرون خیره شده ام... و رفتن خودم را تماشا می کنم. 

 

همراه با "من" تمام احساسات و حال و هوای جوانی ام آنجا جا مانده. بعد از آن احساس خستگی همیشه همراهم است. احساس بلاتکلیفی. احساس کافی نبودن و نصفه بودن. احساس چیزی نشدن. احساس کلافگی. احساس پوچی و بی خاصیتی. احساس زوال. احساس پیری...

 

شاید "من" هنوز هم امید دارد! به اینکه برگردم و خودم را پیدا کنم. دستانم را بفشارم.خودم را در آغوش بگیرم.لبخند بزنم.در چشم های خودم زل بزنم و بگویم: دلم برایت خیلی تنگ شده بود :) 

 

زندگی... من تو را در همان روزها لاجرعه نوشیدم...

 

  • نــرگــسツ

فقط خودت میمانی

همیشه خیالم راحت بود و در تهِ قلبم این ایمان را داشتم که در هر جمعی هر اتفاقی هم بیوفتد، همانطور که من هرگز اجازه ی کوچک ترین حرف زدنی را پشت سرش نمی دهم، و کسی حق ندارد در غیاب او و حضور من پشت سر رفیقم چیزی بگوید، او هم همینطور مثل کوه پشتم است و من هیچ جا تنها نیستم، حتی اگر خودم نباشم! رفیق عزیزی هست که به احدی اجازه نمی دهد پشت سر من داستان ببافد.

امروز که به این موضوع فکر میکردم، از تصور اینکه دیگر چنین کسی در زندگی ام نیست، بدنم لرزید! از فکر اینکه همان آدم با نفر سومی پشت سر من چه ها که نگفتند قلبم خورد شد! از فکر اینکه دیگر باید پشت سرم هم چشم داشته باشم و تمام حواسم جمع باشد که از آدم ها ضربه ی سنگین دیگری نخورم، که حتی کسی نیست که در غیابم یک حمایت کوچک و ساده از من بکند، احساس تنهایی سراسر وجودم را گرفت و دلم به حال خودم خیلی سوخت...

 

  • نــرگــسツ

من در دنیایی جدا از دنیای شما هستم!

مثل آدم های گیج شده ام!!

آدم هایی که انگار اصلا روی این کُره نیستند و در دنیای خودشان زندگی می کنند. گذر زمان از دستم در رفته. مثلا بعد از شرکت می نشینم به پادکست گوش دادن در محوطه ی شهرک. یکدفعه به خودم میایم، میبینم یک ساعتی و اندی گذشته، متوجه نشده ام، چیزی از پادکست هم متوجه نشده ام!

یا در حمام زیر دوش ایستادم، یکدفعه میبینم انگار خیلی وقت است زیر دوشم و نمی دانم چقدر گذشته! یا روتین وار طبق عادت حمام کرده ام بدون اینکه حواسم باشد! مثلا یادم نیست سرم را شستم؟ نرم کننده زده ام؟!

تمرکزم را هم از دست داده ام. وسط انجام دادن یک کاری، یکباره هنگ میکنم!

 

+ وسط نوشتن کاری پیش آمد، من همان طور که نوشتم باز مبهوت ماندم برای ادامه!

  • نــرگــسツ

فکـری بـرای جشـن سالگـردی به یـاد مانـدنی

امـروز یکـم شهـریور سـال هـزار و چهارصـد - تهـران :)

چند روزی است برای روز موعـود هیجان زده و به همان مقـدار پریشـان بودم. هیـچ ایـده ای بابت سالگـرد دوستـی مان نداشتـم! شایـد چـون هیچـوقت در زندگی ام رابطه هایم به یکسـال نکشیـده بود و هیچـوقت سالگرد دوستی و جشن گرفتنـش را تجـربه نکرده بودم. حتی یک مـراسم ولنتـاین بیشتـر نداشتـم!! 

می خواستـم کاری کنـم که جدا از جنبه ی مـادی و راحت خریـد کردن، چیـزی باشد مخصـوص خودمان دو نفـر. چون برای سالگـرد دوستـی مان است، دلـم می خواست چیـزی باشد که تمام ایـن یکسـال را فیلـم وار جلـوی چشمانت بیـاورد.و یادگـاری خیـلی خاصـی باشـد. فقط به الان هم فکـر نکـردم، باید چیـزی باشد که سال ها بعـد هم وقتـی آن را دیدی حتـی بیشتـر از حالا ذوق کنـی. خیـلی دوست داشتـم hand made باشـد. دلـم می خواست خودم برایـش زحمت کشیـده باشـم و درستـش کرده باشـم.

خلاصـه نتیـجه این شد که الان سه روز است که دارم از تمام چـَت های خـاص و قشنگـمان از اولین روز آشنـایی در اینستاگـرام، واتـس اپ و توئیتـر اسکـرین شات می گیـرم. مرحله ی بعـد ایـن است که از این اسکـرین شات ها به همـرا یک سـری عکس که می تواند مرتبط با چـت ها باشد چاپ رنگی گرفته می شود و در یک دفتـر چه ی قشنـگ چسـبانده مـی شود. در گوشـه کنـار عکـس ها و چـت ها هم توضیحـاتی را دستی اضافه می کنـم یا از احسـاسم در آن لحـظه ها می نویسـم.ایـن می شـود یک مجـله ی تصویری از یک سـال اول زنـدگی مان در کنـار هم :)

یک آلبوم کوچک هم قـرار است تهیـه شـود بـرای چاپ شـدن چنـد عکـس خیلی خاطـره انگیـز.

چنـدین برگه ی چیتـان پیتـان هم بـرای نوشتـن چنـد نامه و جملات عاشقـانه و شعـر لازم دارم که بعد لوله شـوند و دورشـان روبـان بپیچـم. و گلبـرگ هایـی که لای مجله ی تصویـری و در جعبـه بیـن کـادو ها پخـش است.

همه ی ایـن ها به همـراه یک هدیـه ای که هنـوز نمـی دانم چیسـت!

  • نــرگــسツ

شبی در تابستان

یادم می ماند...

شبی در تابستان... در یک مهمانی تولد، بین آدم هایی که مشغول نوشیدن و خندیدن و رقصیدن هستند، دختری با پیراهن مشکی و پفکی، قد بلند، سیگاری در دست، قدری مست، همراه پسری که کنارش است با پیرهن و شلوار جین مشکی، سیگاری در دست، خیره به دختر. رو به روی پنجره های بلند خانه ایستادند و در پارادوکس واقعی بین صدا و شلوغی و هیاهوی خانه و سکوت و آرامش و غم شب به ماه در آسمان شهر خیره شدند و سیگار می کشند. 

دستم را گرفتی، گفتی "دوست دارم همچین جشنی برای سالگرد ازدواجمون باشه..." قند در دلم آب کردند. 

من آن شب بیشتر از همیشه عاشقت بودم :)

 

|پنجشنبه - 21مرداد1400|

 

یک یادگاری از منظره ی رو به روی ما در آن شب عجیب! شام ِ مهتاب

  • نــرگــسツ

خوزستان خوزستان خوزستان

اوضاع خراب است.

نه سیاه نمایی در کار است، نه پیاز داغ اضافه کردن و نه اغراق.

اوضاع خراب است و کسی برای سامان دهی به این وضعیت نیست. مردم بدون آب، بدون برق، بدون واکسن، بدون نان و بدون هوا! دیگر حرف و اعتراض از آزادی بیان و پس گرفتن رای نیست! حتی اعتراض به آزادی پوشش و برابری جنسیتی و استادیوم هم نیست! حرف از حق زنده ماندن است. از واکسن و سلامتی است. از آب و برق و نان است. حقوق اولیه ی بشر. خوزستانی که روی نفت خوابیده و بخش زیادی از درآمد کشور را تا امروز تامین کرده، بیشترین و بزرگترین آسیب را از 8سال جنگ تحمیلی دید و هنوز بعد از 33 سال رد جنگ و خمپاره ها روی دیوارها و صورت شهرش پاک نشده، مستحق گلوله و خون در پاسخ اعتراضش به نداشتن آب در این هوای گرم نیست.

برق هایمان روزی دو نوبت و هر نوبت حدود دو ساعت قطع میشود و حتی در قطعی برق هم مدیریت نداریم.

عزیزانمان در شرایطی که تقریبا تمام دنیا واکسینه شده و روز به روز بیشتر به حالت عادی برمیگردد، هنوز در اثر بیماری کرونا جلوی چشمانمان پر پر می شوند. هزینه های بیمارستان ها سر به فلک می کشد و دارو نیست. 

به جایی رسیده ایم که ترکیه در مرزش با کشور ما دیواری بلند می کشد از ترس و با این حدس که مثل مردم سوریه برای زنده ماندن و حق طبیعی زندگی کردن در آینده ی نزدیک به مرزهایش هجوم نبریم.

نه جانی برای ماندن داریم و نه جایی برای رفتن.

 

  • نــرگــسツ

چرا عاقل کند کاری؟

یکشنبه - 1400.03.09

دختـری هستـم که شب ِ قبل را انقدر گریه کرده که در همان حال خوابش برده و حالا چشمانش باز نمی شود!

ناراحت؟ بله هنوز کمی هستم.

عصبانی؟ نه به هیچ وجه.

پشیمان؟ مثـل چی!!!

حق به جانب؟ بیشتر از چیزی که فکرش را می کنید!

 

عصر تماس می گیرم که من از شرکت اومدم بیرون. می گوید کمی کتاب بخوان بعد برو خونه. می گویم داری میای اینجا؟ جواب مثبت است! 

دوست داشتنی هستی برایم. به حدی که می ترسم...

  • نــرگــسツ

خوشه پروین

سبز خواهم شد، می دانم...

㋡✖
مـن...!

مـرا که می شنـاسی؟! خـودمم...

کسـی شبیه هیچکـس!

کمـی لا به لای نوشتـه هایــم بگـردی پیـدایم میکنـی...

مهـربان،صبـور،کمـی هم بهـانه گیـر...

اگـر نوشته هایـم را بیـابی،من هـم همـان حـوالی ام...!㋡
Designed By Erfan Powered by Bayan