منو ببـرین سر خونه زندگیـم :|

چند مودی جلوی میـزم ایستـاده اند، سـرم به شدت شـلوغ است. هی صدای دینگ دینگ تلگـرام میـاید.گـروه است. هـی اسم نیـلوفر(همخـونه) میفتـد روی صفحـه. سـرم که خلـوت میشـود تلگـرام را باز میکنـم میبینم کـلی عکـس فرستـاده به علاوه اینکه با سنـا دارنـد برنـامه ی کیـاسر را کنســل میکننـد. عکـس ها عالی. خیـمه زده اند روی دریـا کنـار دارنـد عشـق و حـال تابستـانی را به آخـر می رساننـد. من هم با رانی ای که دستـم بود با مقنـعه و عینـک عکـس گرفتـم برایشـان فرستـادم تا قـدر لحظه هایشـان را بیشتـر بداننـد و کیاسـر را کنسـل نکننـد. آخـر آدم اگـر عقـل داشته باشـد که برنـامه ی کیاسـر با شیمـا را بعـد از این همه مدت کنسـل نمیکنـد :)

الان متـوجه شدیـن من دلـم تنـگ شده و دارم حسـودی میکنـم یا بیشتـر توضیح بدم؟
  • نــرگــسツ

حـال ایـن روزهایم خوش نیسـت

خیـلی وقت بود که ایـن احسـاس را نداشتـم. حالـم خوب بود و ایـن احسـاس تنهـایی و دلتنگـی و ایـن حسی که حـتی اسمـش را نمیـدانم ، نداشتـم.

از پنجشنـبه ایـن احسـاس هـی قوی تر شد، هر پـررنگ شـد، هی قسمت بیشتـری از مـن را دربر گرفـت. پنجشنبه آخـر شب رفتیـم جاده تلـو. بارش شهـاب سنگ بود و من به خاطـر کنکـور با اینکه خیـلی دوست داشتـم در تور کویـر شرکت کنم، نشد. بخاطـر همین مامان مثـل همیشـه که دختـر خل و چلـش را می شناسـد، ما را بـرد چهـارتا شهـاب سنگ ببینیم دلمان باز شـود!

من دو سه تا بیشتـر ندیدم، چـون بلاخـره نـور هایی وجود داشت. اما نمیـوانید تصـور کنیـد چقــدر عالی بود. زیـبا، محشـر. چقـدر نیـاز داشتـم تا صبـح زیر آن آسمان بخـوابم و این ستـاره ها و شهـاب سنگ ها را تماشا کنم و فکـر کنم. هی مجبور نباشم افکـارم را کنتـرل کنم و در خودم غـرق نشـوم.

جمـعه صبـح کنکـور کارشنـاسی داشتم. بد نبود، 27 تا تست زدم اما سعـی کـردم درست بزنم. سوال هایی که مطمئن نبودم را اصلا نزدم چـون بلاخـره نمره منفـی داشت. اگـر باز هم میخـواستم بـروم شهـرستان، مطمئنـم که قبول میشدم. امـا م که دیگـر شهـرستان برو نیستـم. با اینکـه دلم خیـــلی برای بابـل و زندگی ام تنگ شده. برای تک تک کوچه و خیابان ها و کافـه هایـش. برای پارک شادی، پـل کوچولو، جاده بابلسـر، دریاکنـار، برای دوستانم، برای شب بیداری ها و شب گـردی ها،برای همه چیـز دلم تنگ شده.

*

دیشـب از شدت فشـار روحـی ای که داشتـم،برای تخلیـه افتـادم به جان اتاق خواب. بعـد از اینهمه سـال، کامپیوتـر را جمـع کردم. میـز را چیـدم. عادت هم عجب چیـز مسخـره ایست. تا وقتـی آن کامپیوتـر آنجا افتآده بود، من محـلش نمیـذاشتم امـا همین که دیشـب جمعش کردم، تمام خاطـرات قبل از دانشگـاهم تـداعی شد! همه ی شـبهایی که یواشـکی تا صبـح مینشستـم پای کامپیوتـر و فیلم میدیدم، آهنگ گوش میـکردم، بـازی میکـردم... روزهای تابستان که ساعت ها از جلوی کامپیوتر تکان نمخـوردم و یکسـره در وبلاگ بودم و با بچه ها گپ میـزدیم، هی برای هم پست میـذاشتـیم و از زندگـی مان تعریف میکـردیم، درد دل میکــردیم.دغدغه مان این بود که اولیـن کامنت را برای هم بنویسیـم! دوستان مجـازی ای که الان فقط چند نفـرشان مانده و بقیـه کم کم در زنـدگی و دنیـای واقعیشان غرق شدند. دلم برای همه ی آنها، همه ی روزهای قشنگمان تنگ شد. فقـط با جمـع کردن کامپیوتری که مـدت ها بود گوشه ی اتاق روی میـز خاک میخـورد!

  • نــرگــسツ

صبـر ایـوب

دیروز آقای صفـاری ازم پرسیـد پنجشـنبه هـا میتوانم بروم شرکت برادرش پیش حسابدارش کارهای حسابداری دیگری را هم باد بگیرم یا نه. میگفت اگر بشود میخواهد کافی نت را به دفتر مالیاتی تبدیل کند. من هم دیدم خب اصلا کار به کنـار، یاد گرفتن کار های دیگر حسابداری برای خودم هم کلی خوب است. قبول کردم و قـرار شد با هم هماهنگ کنیم. 

دیشب که رفتم خانه هم بابا آمد گفت یک کار حسابداری توپ برایم پیـدا کرده که از روز اول هم بیمه می کنند هم حقوقش پایه ی وزارت کار است.گفت یک شرکتـی هست که حسابدار میخواهـد به احتمال زیاد هم شرایـط مرا قبول می کننـد.

خب مطمئنا من ترجیـح میدم اگر اوکی بشـود بیخیـال اداره مالیات بشوم و بروم آن شرکـت. هرچنـد که تازه جا به جـا شدم و از جای جدیـدم هم بسیـار راضـی ام.

*

دیشـب رفتـم خانه ساعـت 7 با نیلوفـر و مامان آمدیم هفـت حوض. نیلوفـر از این کوله پشتـی های گل گلـی بامـزه میخواسـت. من هم سر راه که از اداره برمیگشتـم آنهـا را دیده بودم، آمدیم بخـرد دست از سـر ما بردارد. سر هفـت حـوض یک کتاب فروشـی دارد، داشتم ویترینـش را نگـاه میکـردم دیدم کتاب من پیش از تو و ملت عشـق را دارد. رفتم منن پیش از تو را خریـدم، امـروز هم میخـواهم بروم ملـت عشـق را بخـرم. باز آن خوره ی کتـاب به جـانم افتـاده :)

  • نــرگــسツ

دلم تنگ شده

دل که بخواهد تنگ شود، فقط دنبال بهانه می گردد. به مسخره ترین بهانه ها، و بدون هیچ دلیل منطقی ای دلت تنگ میشود. حالا آن دلیل میخواهد دیدن عکس های شهر در اینستاگرام باشد، میخواهد شنیدن صدای مسئول دانشگاه برای پرسیدن تاریخ معرفی به استاد!!!

  • نــرگــسツ

خوشه پروین

سبز خواهم شد، می دانم...

㋡✖
مـن...!

مـرا که می شنـاسی؟! خـودمم...

کسـی شبیه هیچکـس!

کمـی لا به لای نوشتـه هایــم بگـردی پیـدایم میکنـی...

مهـربان،صبـور،کمـی هم بهـانه گیـر...

اگـر نوشته هایـم را بیـابی،من هـم همـان حـوالی ام...!㋡
Designed By Erfan Powered by Bayan