یادم می ماند...
شبی در تابستان... در یک مهمانی تولد، بین آدم هایی که مشغول نوشیدن و خندیدن و رقصیدن هستند، دختری با پیراهن مشکی و پفکی، قد بلند، سیگاری در دست، قدری مست، همراه پسری که کنارش است با پیرهن و شلوار جین مشکی، سیگاری در دست، خیره به دختر. رو به روی پنجره های بلند خانه ایستادند و در پارادوکس واقعی بین صدا و شلوغی و هیاهوی خانه و سکوت و آرامش و غم شب به ماه در آسمان شهر خیره شدند و سیگار می کشند.
دستم را گرفتی، گفتی "دوست دارم همچین جشنی برای سالگرد ازدواجمون باشه..." قند در دلم آب کردند.
من آن شب بیشتر از همیشه عاشقت بودم :)
|پنجشنبه - 21مرداد1400|
یک یادگاری از منظره ی رو به روی ما در آن شب عجیب! شام ِ مهتاب