شبی در تابستان

یادم می ماند...

شبی در تابستان... در یک مهمانی تولد، بین آدم هایی که مشغول نوشیدن و خندیدن و رقصیدن هستند، دختری با پیراهن مشکی و پفکی، قد بلند، سیگاری در دست، قدری مست، همراه پسری که کنارش است با پیرهن و شلوار جین مشکی، سیگاری در دست، خیره به دختر. رو به روی پنجره های بلند خانه ایستادند و در پارادوکس واقعی بین صدا و شلوغی و هیاهوی خانه و سکوت و آرامش و غم شب به ماه در آسمان شهر خیره شدند و سیگار می کشند. 

دستم را گرفتی، گفتی "دوست دارم همچین جشنی برای سالگرد ازدواجمون باشه..." قند در دلم آب کردند. 

من آن شب بیشتر از همیشه عاشقت بودم :)

 

|پنجشنبه - 21مرداد1400|

 

یک یادگاری از منظره ی رو به روی ما در آن شب عجیب! شام ِ مهتاب

  • نــرگــسツ
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خوشه پروین

سبز خواهم شد، می دانم...

㋡✖
مـن...!

مـرا که می شنـاسی؟! خـودمم...

کسـی شبیه هیچکـس!

کمـی لا به لای نوشتـه هایــم بگـردی پیـدایم میکنـی...

مهـربان،صبـور،کمـی هم بهـانه گیـر...

اگـر نوشته هایـم را بیـابی،من هـم همـان حـوالی ام...!㋡
Designed By Erfan Powered by Bayan