۶ شهریور ۹۵
ایـن مدت هـرچی زنگ میـزدم دانشـگاه جواب نمیـدادن. امـروز زنگ زدم به آقـای حـامی مسئـول انتشارات دانشـگاه.گفـت تا سیـزدهم وقت داری نامه بگیری پر کنـی امضا بگیری، بیست و چهـارم هم امتحـان است. منم زنگ زدم به مدیـر گـروه که آخه استـاد پس ایـن تکنولـوژی به چه درد میخـورد، یکـاری کن من اینتـرنتی انجام بدهـم.
نمیـدانم چـرا این کـارو کـردم. دلـم برای شمـال تنـــگ شده!
*
دیـروز خانه ی سنـا بودم. آوا هم عصـر آمد تولدش بود. نشستیـم کلی حـرف زدیـم.
دختـری که ازدواجش یکدفعه بی دلیـل بهم میخـورد، بایـد چه شکـلی باشـد؟!!