فقط خودت میمانی

همیشه خیالم راحت بود و در تهِ قلبم این ایمان را داشتم که در هر جمعی هر اتفاقی هم بیوفتد، همانطور که من هرگز اجازه ی کوچک ترین حرف زدنی را پشت سرش نمی دهم، و کسی حق ندارد در غیاب او و حضور من پشت سر رفیقم چیزی بگوید، او هم همینطور مثل کوه پشتم است و من هیچ جا تنها نیستم، حتی اگر خودم نباشم! رفیق عزیزی هست که به احدی اجازه نمی دهد پشت سر من داستان ببافد.

امروز که به این موضوع فکر میکردم، از تصور اینکه دیگر چنین کسی در زندگی ام نیست، بدنم لرزید! از فکر اینکه همان آدم با نفر سومی پشت سر من چه ها که نگفتند قلبم خورد شد! از فکر اینکه دیگر باید پشت سرم هم چشم داشته باشم و تمام حواسم جمع باشد که از آدم ها ضربه ی سنگین دیگری نخورم، که حتی کسی نیست که در غیابم یک حمایت کوچک و ساده از من بکند، احساس تنهایی سراسر وجودم را گرفت و دلم به حال خودم خیلی سوخت...

 

  • نــرگــسツ
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خوشه پروین

سبز خواهم شد، می دانم...

㋡✖
مـن...!

مـرا که می شنـاسی؟! خـودمم...

کسـی شبیه هیچکـس!

کمـی لا به لای نوشتـه هایــم بگـردی پیـدایم میکنـی...

مهـربان،صبـور،کمـی هم بهـانه گیـر...

اگـر نوشته هایـم را بیـابی،من هـم همـان حـوالی ام...!㋡
Designed By Erfan Powered by Bayan