همیـن دوستـی هاست که وسط کـلی مشغـله و گرفتـاری و دغدغـه فکـری، میتوانـد چنـد ساعتـی آدم را آرام کنـد و باعث شـادی و خنـده ی از ته دل بشود.
با اینکه یک نفـرمان بیکـار شده، یک نفـرمان آموزشـی اش تمـام شده و در تقسیـم بنـدی افتـاده جـایی که فکـرش را هم نمیکـردیم و تمام برنامه های زنـدگی اش دارد خـراب میشـود، با اینکه یک نفـرمان قـرار است فـردا شب موهـایش را کچـل کنـد و تـازه بـرود برای آموزشی، یک نفـرمان یک میلیـون تومان کسـر حقـوق خـورده برای تاخیـرهایش، و من با آن ذهـن شلـوغ و نا آرامـم، امـا باز هـم چنـد ساعتـی را کنـار هم تا خرخـره غذا خوردیم و سیـگار کشیـدیم و گفتیـم گـور پـدر پس انـداز و آینـده و شرکتی که میخواهیم بـزنیم و ریه و این هـوای سـردی که داریم قنـدیل میبنـدیم کم کم و این حـرف ها، و فقـط یک دل سیـر خندیـدیم.
چنـد ماه طولانی بود که دور هم جمـع نشـده بودیـم و دلمـان به انـدازه تک تک روزهای با هم بودنمان و خـاطرات قشنگـمان برای هم تنـگ شده بود.