۱۹ ارديبهشت ۰۰
یادم می افتد خانه ای با اتاق خواب بزرگ و دلباز، پنجره ای سراسری که روزها اتاقم را پر نور و روشن می کرد و شب ها ماه را مهمان اتاق.
با بالکنی بزرگ که عصر ها پر بود از عطر یاس ِ توی حیاط. و من، که کودک بودم... رها از تمام دغدغه ها و غصه های احتمالی...
و حالا که با بوی یاس به یاد آن روزهایم.
و قمیشی می خواند:
هم از پنجره خنده ی شادی و هم از حنجره آهِ بی جون گذشت...
بله!میگذرد. و چون می گذرد غمی نیست...