احساس ِ عجیبی بود!
کاملا کاملا کاملا حرفام از دلم قبل از اینکه حتی فکر کنم چی دارم میگم جاری شدن روی زبونم...! به راحتی. نه مثه وقتایی که دلم میخواد درد دل کنم ولی باز موقع حرف زدن دو دو تا چارتا میکنم یا اصلا نمیخوام خیلی حرفا گفته بشن. مثه نوشتن بود برام! و جالب ترش برام این بود که احساس می کردم حرفامو می فهمه!!
گردش کلمات رو به جای اینکه تو سرم احساس کنم واقعا تو قلبم احساس می کردم!
چی شد اصلا؟ چجوری فکر کردم کسی هستی که میشه دیدش و باش حرف زد و هیچ مقاومتی نکنم!! گاردمو باز کنم و سپرمو بذارم زمین! منی که دور خودم یه دیوار بلند و قطور کشیدم که حتی صدای کسی هم از اون طرف دیوار به گوشم نرسه.
حتی با اینکه کوتاه بود.
بهت گفتم این حرفا رو فقط یک نفر میدونه تو جهان. کسی که امروز خیلی ازم دوره. پرسیدی کی؟ دیگه هیچ وقت اینو نپرس... بذار اون آدم دور بمونه.