انگـار چشمـام یهو باز شد! کامـلا یهو. نگـاه کـردم دیـدم بیشتـر از چیـزی که تا الان فکـرش را میکـردم خـراب کـردم! 22 سالـگی همینجـوری دارد میـگذرد و من هیچ فـرقی با پارسـالم نکـردم. منظـورم پیشـرفت است. به هیچ کـدام از هدف هـایی که انتظـار داشتـم در 22 سالگی بهشـان رسیـده باشـم نرسیـدم.
شغـل دارم، امـا شغـلی نیـست که فکـرش را میکـردم. آن امنیت و آرامـش را نمیـدهد. درسـم تمـام شد امـا اصـلا فـارغ التحصیـلی دلچسبـی نبـود. به هـزار جـور کمیسـیون و استـرس و بیچـارگی. تازه هنـوز هم نتیجـه نهایـی اش معـلوم نیسـت.
پنجشنـبه دیگـر کامـلا عزمم را جـزم کـردم برای جمـع و جور کـردن ایـن وضعیـت درهم بـرهم. امـروز بایـد بروم دنبـال دانشگـاه ببینـم شـرایط ثبت نامـشان چیسـت. بعد هم فـاطمه را ببینـم. بعـدش باشگـاه ثبت نـام میکنـم. باید به این زنـدگی هدف داد. بایـد شـروع کـرد به درسـت کردنـش. باید روی پای خودم بایستـم. بایـد نشـان دهـم من هنـوز هم همـان دختـر شجـاع و مستـقلی هستـم که از شانـزده سالگـی خیـلی سختـی ها و بی معرفتـی ها دید و قلبـش برای اولین بار ترک خورد. همان دختـری که تصمیم گرفت در هجده سالگـی تنها زنـدگی کنـد و سـرکار بـرود و کنتـرل زندگی اش را در دست خودش بگیـرد. همانی که از دبستـان تنها همه جا میرفت و جای نگـرانی برای کسـی نمیگذاشت.
احسـاس ضعف میکنـم. به جـای اینکه این اتفاقات اخیـر قـوی ترم کنـد و باعث شـود بیشتـر حواسـم را جمع کنم، آنقدر خسته ام کرده بود که همه چیـز را ول کـردم و سـرم را در لاک خودم فـرو کردم و بدون اینکه کاری به دنیـای اطـرافم و ادم هایـش داشته باشم برای خودم روزها را میگذراندم.
الان اما دارم سعـی میکنـم انرژی های خوب را بگیـرم و نگذارم هدر شـوند. از پاییـز همیـشه کـلی انرژی میگیـرم. غمش را بی نهایت دوست دارم. اولین روز هفته و اولین روز ماه و اولین روز فصل مورد علاقه ام، بهتـرین انگیـزه و نشـانه است برای اینکه از این همه کرختـی و روزمـرگی بیـرون بیـایم. باید سـلام کـرد و شـروع دوباره...
به امیـد خدا... :)
دریـا، بـدون ِ تو منـو نمیـخواد/ نمیـخواد، پا رو ماسه ها بـذارم
بـارون تو قلـب جنگـلا گرفته / هـوا گرفتـه، غصـمو کجـا بـذارم...
درگیـره ایـن آهنگـم عجیــــب.
وقتـی یک سـال از زنـدگی دانشجـوئی ات اینجـوری بگـذرد که سه روز از هفته را در تهـران کنـار خـانواده ات بگـذرانی و چهـار روز دیگـرش را شمـال در خانه ی مجـردی ات کنـار دوستـانت، مجبـوری که در هفـته دو نیم روز را درجـاده سـر کنـی. با اتوبوس هایـی که در آن جای مشخصـی داری و راننـده ها و شوفـرهایی که دیگر میشنـاسندت و موزیک هایی که چهـار ساعت پیـاپی پلـی میشـوند و تو در جاده ی پرپیـچ و پر خاطـره ی هـراز کیـف میکنی. گـاهی وقت ها از ته دل آرزو میکـردم جـاده کـش بیـایـد و این آرامش را از من نگیـرد. خب خیـلی طبیـعی است که دلـم حتـی برای نشستـن در اتوبوس و جاده ی شمـال لک بـزند. مخصـوصا با شنیـدن ایـن موزیـک رستاک...
ایـن مدت هـرچی زنگ میـزدم دانشـگاه جواب نمیـدادن. امـروز زنگ زدم به آقـای حـامی مسئـول انتشارات دانشـگاه.گفـت تا سیـزدهم وقت داری نامه بگیری پر کنـی امضا بگیری، بیست و چهـارم هم امتحـان است. منم زنگ زدم به مدیـر گـروه که آخه استـاد پس ایـن تکنولـوژی به چه درد میخـورد، یکـاری کن من اینتـرنتی انجام بدهـم.
نمیـدانم چـرا این کـارو کـردم. دلـم برای شمـال تنـــگ شده!
*
دیـروز خانه ی سنـا بودم. آوا هم عصـر آمد تولدش بود. نشستیـم کلی حـرف زدیـم.
دختـری که ازدواجش یکدفعه بی دلیـل بهم میخـورد، بایـد چه شکـلی باشـد؟!!
خیـلی وقت بود که ایـن احسـاس را نداشتـم. حالـم خوب بود و ایـن احسـاس تنهـایی و دلتنگـی و ایـن حسی که حـتی اسمـش را نمیـدانم ، نداشتـم.
از پنجشنـبه ایـن احسـاس هـی قوی تر شد، هر پـررنگ شـد، هی قسمت بیشتـری از مـن را دربر گرفـت. پنجشنبه آخـر شب رفتیـم جاده تلـو. بارش شهـاب سنگ بود و من به خاطـر کنکـور با اینکه خیـلی دوست داشتـم در تور کویـر شرکت کنم، نشد. بخاطـر همین مامان مثـل همیشـه که دختـر خل و چلـش را می شناسـد، ما را بـرد چهـارتا شهـاب سنگ ببینیم دلمان باز شـود!
من دو سه تا بیشتـر ندیدم، چـون بلاخـره نـور هایی وجود داشت. اما نمیـوانید تصـور کنیـد چقــدر عالی بود. زیـبا، محشـر. چقـدر نیـاز داشتـم تا صبـح زیر آن آسمان بخـوابم و این ستـاره ها و شهـاب سنگ ها را تماشا کنم و فکـر کنم. هی مجبور نباشم افکـارم را کنتـرل کنم و در خودم غـرق نشـوم.
*
جمـعه صبـح کنکـور کارشنـاسی داشتم. بد نبود، 27 تا تست زدم اما سعـی کـردم درست بزنم. سوال هایی که مطمئن نبودم را اصلا نزدم چـون بلاخـره نمره منفـی داشت. اگـر باز هم میخـواستم بـروم شهـرستان، مطمئنـم که قبول میشدم. امـا م که دیگـر شهـرستان برو نیستـم. با اینکـه دلم خیـــلی برای بابـل و زندگی ام تنگ شده. برای تک تک کوچه و خیابان ها و کافـه هایـش. برای پارک شادی، پـل کوچولو، جاده بابلسـر، دریاکنـار، برای دوستانم، برای شب بیداری ها و شب گـردی ها،برای همه چیـز دلم تنگ شده.
*
دیشـب از شدت فشـار روحـی ای که داشتـم،برای تخلیـه افتـادم به جان اتاق خواب. بعـد از اینهمه سـال، کامپیوتـر را جمـع کردم. میـز را چیـدم. عادت هم عجب چیـز مسخـره ایست. تا وقتـی آن کامپیوتـر آنجا افتآده بود، من محـلش نمیـذاشتم امـا همین که دیشـب جمعش کردم، تمام خاطـرات قبل از دانشگـاهم تـداعی شد! همه ی شـبهایی که یواشـکی تا صبـح مینشستـم پای کامپیوتـر و فیلم میدیدم، آهنگ گوش میـکردم، بـازی میکـردم... روزهای تابستان که ساعت ها از جلوی کامپیوتر تکان نمخـوردم و یکسـره در وبلاگ بودم و با بچه ها گپ میـزدیم، هی برای هم پست میـذاشتـیم و از زندگـی مان تعریف میکـردیم، درد دل میکــردیم.دغدغه مان این بود که اولیـن کامنت را برای هم بنویسیـم! دوستان مجـازی ای که الان فقط چند نفـرشان مانده و بقیـه کم کم در زنـدگی و دنیـای واقعیشان غرق شدند. دلم برای همه ی آنها، همه ی روزهای قشنگمان تنگ شد. فقـط با جمـع کردن کامپیوتری که مـدت ها بود گوشه ی اتاق روی میـز خاک میخـورد!
دیروز آقای صفـاری ازم پرسیـد پنجشـنبه هـا میتوانم بروم شرکت برادرش پیش حسابدارش کارهای حسابداری دیگری را هم باد بگیرم یا نه. میگفت اگر بشود میخواهد کافی نت را به دفتر مالیاتی تبدیل کند. من هم دیدم خب اصلا کار به کنـار، یاد گرفتن کار های دیگر حسابداری برای خودم هم کلی خوب است. قبول کردم و قـرار شد با هم هماهنگ کنیم.
دیشب که رفتم خانه هم بابا آمد گفت یک کار حسابداری توپ برایم پیـدا کرده که از روز اول هم بیمه می کنند هم حقوقش پایه ی وزارت کار است.گفت یک شرکتـی هست که حسابدار میخواهـد به احتمال زیاد هم شرایـط مرا قبول می کننـد.
خب مطمئنا من ترجیـح میدم اگر اوکی بشـود بیخیـال اداره مالیات بشوم و بروم آن شرکـت. هرچنـد که تازه جا به جـا شدم و از جای جدیـدم هم بسیـار راضـی ام.
*
دیشـب رفتـم خانه ساعـت 7 با نیلوفـر و مامان آمدیم هفـت حوض. نیلوفـر از این کوله پشتـی های گل گلـی بامـزه میخواسـت. من هم سر راه که از اداره برمیگشتـم آنهـا را دیده بودم، آمدیم بخـرد دست از سـر ما بردارد. سر هفـت حـوض یک کتاب فروشـی دارد، داشتم ویترینـش را نگـاه میکـردم دیدم کتاب من پیش از تو و ملت عشـق را دارد. رفتم منن پیش از تو را خریـدم، امـروز هم میخـواهم بروم ملـت عشـق را بخـرم. باز آن خوره ی کتـاب به جـانم افتـاده :)
دل که بخواهد تنگ شود، فقط دنبال بهانه می گردد. به مسخره ترین بهانه ها، و بدون هیچ دلیل منطقی ای دلت تنگ میشود. حالا آن دلیل میخواهد دیدن عکس های شهر در اینستاگرام باشد، میخواهد شنیدن صدای مسئول دانشگاه برای پرسیدن تاریخ معرفی به استاد!!!
گاهی آدم انتظار اتفاقاتی که براش میوفتن رو اصلا نداره. مثلا به یکی خیلی اعتماد داری، خیلی کارا براش کردی، خیلی جاها پاش وایسادی، خیلی معرفت براش خرج کردی با اینکه حس ششمت هی بهت میگفت نکن، داری زیاده روی میکنی این آدم ارزشش رو نداره. وای به روزی که ما حس ششمون رو، صدای درونمون رو نشنویم. اما مگه تا کی میتونی خودت رو گول بزنی؟ بلاخره به جایی با خودت و واقعیت رو به رو میشی. میبینی با اینکه طرف آدم بدی نبوده، با اینکه خیلی از مشکلاتی رو که با بقیه داری با اون نداشتی، اما اونقدری که فکر میکردی هم این آدم خاص نیست. انقدر اونو برای خودت بزرگ میکنی، که خودش هم باورش میشه. مثل یه بادکنک پر از باد میشه و تو صورت خودت میترکه.
مراقب رفتارمون با خودمون باشیم. بعضیا واقعا در همین حدن که ازت پایین تر باشن و تو زیاد تحویلشون نگیری. وگرنه خیلی سریع خودشونو گم میکنن.
دیروز تولد پدر جانم بود🎈👑
شب که از خانه ی عموی کوچک مامان برگشتیم و مامان و بابا رفتند به عمه اش سر بزنند، من بعد از کشیدن یک نخ سیگار، رفتم کیک خریدم. بابا به معنای کلمه سورپرایز شد. با دیدن خوشحالی اش حسرت خوردم برای این سال هایی که نشد برایش تولد بگیرم.
بهترین پدر دنیا، تکیه گاه من، زاد روزت مبارک❤🌹 امیدوارم همیشه داشته باشمت.