حـال ایـن روزهایم خوش نیسـت

خیـلی وقت بود که ایـن احسـاس را نداشتـم. حالـم خوب بود و ایـن احسـاس تنهـایی و دلتنگـی و ایـن حسی که حـتی اسمـش را نمیـدانم ، نداشتـم.

از پنجشنـبه ایـن احسـاس هـی قوی تر شد، هر پـررنگ شـد، هی قسمت بیشتـری از مـن را دربر گرفـت. پنجشنبه آخـر شب رفتیـم جاده تلـو. بارش شهـاب سنگ بود و من به خاطـر کنکـور با اینکه خیـلی دوست داشتـم در تور کویـر شرکت کنم، نشد. بخاطـر همین مامان مثـل همیشـه که دختـر خل و چلـش را می شناسـد، ما را بـرد چهـارتا شهـاب سنگ ببینیم دلمان باز شـود!

من دو سه تا بیشتـر ندیدم، چـون بلاخـره نـور هایی وجود داشت. اما نمیـوانید تصـور کنیـد چقــدر عالی بود. زیـبا، محشـر. چقـدر نیـاز داشتـم تا صبـح زیر آن آسمان بخـوابم و این ستـاره ها و شهـاب سنگ ها را تماشا کنم و فکـر کنم. هی مجبور نباشم افکـارم را کنتـرل کنم و در خودم غـرق نشـوم.

جمـعه صبـح کنکـور کارشنـاسی داشتم. بد نبود، 27 تا تست زدم اما سعـی کـردم درست بزنم. سوال هایی که مطمئن نبودم را اصلا نزدم چـون بلاخـره نمره منفـی داشت. اگـر باز هم میخـواستم بـروم شهـرستان، مطمئنـم که قبول میشدم. امـا م که دیگـر شهـرستان برو نیستـم. با اینکـه دلم خیـــلی برای بابـل و زندگی ام تنگ شده. برای تک تک کوچه و خیابان ها و کافـه هایـش. برای پارک شادی، پـل کوچولو، جاده بابلسـر، دریاکنـار، برای دوستانم، برای شب بیداری ها و شب گـردی ها،برای همه چیـز دلم تنگ شده.

*

دیشـب از شدت فشـار روحـی ای که داشتـم،برای تخلیـه افتـادم به جان اتاق خواب. بعـد از اینهمه سـال، کامپیوتـر را جمـع کردم. میـز را چیـدم. عادت هم عجب چیـز مسخـره ایست. تا وقتـی آن کامپیوتـر آنجا افتآده بود، من محـلش نمیـذاشتم امـا همین که دیشـب جمعش کردم، تمام خاطـرات قبل از دانشگـاهم تـداعی شد! همه ی شـبهایی که یواشـکی تا صبـح مینشستـم پای کامپیوتـر و فیلم میدیدم، آهنگ گوش میـکردم، بـازی میکـردم... روزهای تابستان که ساعت ها از جلوی کامپیوتر تکان نمخـوردم و یکسـره در وبلاگ بودم و با بچه ها گپ میـزدیم، هی برای هم پست میـذاشتـیم و از زندگـی مان تعریف میکـردیم، درد دل میکــردیم.دغدغه مان این بود که اولیـن کامنت را برای هم بنویسیـم! دوستان مجـازی ای که الان فقط چند نفـرشان مانده و بقیـه کم کم در زنـدگی و دنیـای واقعیشان غرق شدند. دلم برای همه ی آنها، همه ی روزهای قشنگمان تنگ شد. فقـط با جمـع کردن کامپیوتری که مـدت ها بود گوشه ی اتاق روی میـز خاک میخـورد!

  • نــرگــسツ
زیبا بود 
موفق باشى
ممنون :)
آخیییییییییییییش، بالاخره رسیدم! :)))
بذا ببینم داستان از چه قراره میام :P


آخیـــــش خوش رسیــدی :)

داستـان خاصـی نیسـت:)))
"دغدغه مان این بود که اولیـن کامنت را برای هم بنویسیـم!"
هاهاهاهاهاها :))))))))))
چه خل بازی هایی که در نمیاوردیم! :)))))))
:)))))) آره دیگه یادته :))) دعـوا میشد اصـن سر کامنت اول!
نرگس خیلی دلتنگم دلتنگ اون روزامون....کاش اینقدر تودنیا تغیرات یهویی نبود کاش
عزیــــز دلم منم خیـلی دلتنـگ اون روزامونـم :*
این اقاشاهین همون اقاشاهینِ؟همون که وبلاگش طوسی زرد بود یه  شخصیت کارتونی پسر بچه م گوشه بک گراندش بود؟بشدت سبزی بود و کار مجسمه مفتولی میکرد؟
عه مگه شاهیـن کار مجسمـه مفتـولی انجـام میـده؟؟ 0_O باریکـلا پسـر هنـرمنــــد :)

آره عزیزم خودشه 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

خوشه پروین

سبز خواهم شد، می دانم...

㋡✖
مـن...!

مـرا که می شنـاسی؟! خـودمم...

کسـی شبیه هیچکـس!

کمـی لا به لای نوشتـه هایــم بگـردی پیـدایم میکنـی...

مهـربان،صبـور،کمـی هم بهـانه گیـر...

اگـر نوشته هایـم را بیـابی،من هـم همـان حـوالی ام...!㋡
Designed By Erfan Powered by Bayan