امشب را هیچ وقت یادم نمی رود. از ساعت یک و نیم شب فقط آهنگ بیا بازم مسیح و آرشap ریپیت می شود. امشب از آن شب ها بود که زخم هایم همه با هم سر باز کردند. از آن شب ها که تقریبا هر چند سال اتفاق میفتد. آن شب ها که ساعت ها گریه کنم. خیلی پر بودم خیلی. یک آهنگ هایی هستند که همه جوره انقدر باب دلت هستند و حرف دلت را می زنند و سوز کافی دارند که می توانند باعث شوند یک بغض کهنه بشکند.
*
تمام یکی دو ساعت با هم بودنمان فقط از رابطه شان صحبت کردیم. که چقدر عمیق است حسشان بهم دیگر. و من دروغ نگویم کمی به این حس عمیق حسودیم شد! از مشکلاتشان حرف زدیم. از تمام سنگ هایی که جلوی پایشان است و نمی گذارد به هم برسند. از هر دری که وارد می شدیم و هر چقدر سعی می کردیم سخت نگیریم و خوش بین باشیم ، به این نتیجه می رسیدیم که هیچ وجه اشتراکی با هم ندارند که هیچ، اختلافات زیادی هم با هم دارند. اختلافات فرهنگی، اعتقادی، مذهبی، خانوادگی، فکری. می گفت منطق خودم هم می گوید که ادامه دادن و ازدواجمان به جای خوبی نمی رسد. اما بیشتر نگرانی اش این بود که دختر رابطه اش چه می شود. می گفت داغون میشه. می گفت نمی دونم چقدر طول می کشه تا حالش خوب بشه، تو همین یکی دو ماه کلی اذیت شده. باز هم کمی حسودیم شد. حسودیم شد که هیچ وقت در هیچ رابطه ای کسی به داغون شدن من اهمیت نداد. حسودیم شد از اینکه برای کسی واقعا مهم نبودم. حسودیم شد که کسی مرا تا این حد دوست نداشت. حسودیم شد اما لبخند پشت لبخند زدم و از تمام تجربه و دیده هایم استفاده کردم تا کمکی راه حلی چیزی ارائه دهم. لبخند زدم و حیفم آمد همچین رابطه ای مثل بقیه ی رابطه های خوبی که اطرافم دیدم خراب شود.
فقط تمام مدت یک چرای بزرگ در سرم بود. اینکه چرا وقتی لحظه به لحظه ات با خاطرات او می گذرد، خواستی مرا ببینی؟ چرا از اول سمتم آمدی؟ چرا انقدر سعی کردی نزدیک شویم به هم؟ تو مثل یک دوست نبودی. رفتار هایت دوستانه و معمولی نبود.
از تمام این ها بگذریم. خاطره هایی را در من زنده کرد که اینهمه سعی کردم یک جایی دفنشان کنم. یک جایی قایمشان کنم تا بلکه فراموش شوند. اما آن عشق آتشینش و حرف ها و سوال هایش، و بعدترش این موزیک لعنتی ، هرچه ریسیده بودم را پنبه کرد و نتیجه اش شد منی که گوشه ی اتاق کز کرده، ساعت ها همین یک موزیک را ریپیت وار گوش می دهد و اشکهایش تمامی ندارد...
+ جایی دلت می خواهد خودت را خفه کنی ، که از نزدیک ترین و عزیزترین کسانی که اطرافت هستند، از خانواده ات کنایه بشنوی، زخم زبان بشنوی. متلک بشنوی و هی به خنده بزنی. تا حدی که به خفگی برسی. واقعا وقتی آدم به جایی می رسد که خانواده اش قبولش ندارند، اعتماد ندارند، دیگر از خیلی چیزها نا امید می شود.
شب خوبی نبود. از آن شب هاست که دارم جان می کنم تا صبح شود...